To my darling
لحبیبی
شیرین ترین خاطره ام چشمان مهربان اوست... . آن روز که به دنبال یافتن سایه ای برای گریز از آفتاب داغ اهواز پاهایم را روی آسفالت تب دار محوطه دانشگاه خسته به دنبال خود میکشیدم، ذهنم پر بود از هیاهوی هزاران نگاه آلوده، مثل همیشه... . دیگر مدتی بود که گشتن برایم بی معنا شده بود. دیگراز تمام چشمان مردانه عربی نا امید بودم. چرا که در تمام آنها ندیده بودم جز تحقیر، ساده انگاری ، سلطه طلبی، تمسخر ، انکار و در بهترین حالت... کامجویی جنسی!.................آن روز زیرسایه یکی ازهزاران درخت محوطه دانشگاه نشسته بودم و مثل همیشه نگاه بی رمقم در تلاشی یاس آور از میان هزاران نگاه آلوده راهی برای گریز میجست. ذهن من خسته بود، خسته از بی فکری خدا... که زن آفریده شدم؟ که عرب آفریده شدم؟ که قرار شد اهوازی باشم؟ آیا هیچ کدام اینها به تنهایی کافی نبود؟ که من بار گناه زن بودن وعرب اهواز بودن را با هم به دوش بکشم؟ وبدتر اینکه خود این گناه را بفهمم و در ذره ذره ی وجودم لمسش کنم؟ در هر دوی اینها خدا را می دیدم که در حقم کوتاهی کرد، و حالا با تمام این کوتاهی ها مرا در افکارم و در سر درگمی تنها گذاشت
در میان آن هزاران نگاه آلوده، در بیزاری و فرار ، در نفس نفس زدنهای آخر ذهنم، آن وقت که داشتم دریچه هایش را محکم می بستم تا به درد خود و در عذاب بمیرد، درخشش مهربان چشمان او مرا خیره خود کرد. وقتی که به چشمانش لبخند زدم، همان را باز پس گرفتم، به همان سادگی. وقتی برایش حرف زدم و او با دقت به من گوش داد، نه تمسخر و نه انکار که ستایش در میان مهربانی چشمهایش موج میزد. وقتی که در مقابل چشمهایش از خطهای قرمز گذشتم، در تمام نا باوری هایم، نگاه او سرشار از احترام و تایید بود. وقتی که دستانش را گرفتم و بر لبانش بوسه زدم قدر دان ترین نگاه نصیبم شد... . محبوب من، آن روز که من غرق یاس در گریز بودم، پاک ترین و ارزنده ترین راه را، راه قلبش را برایم باز کرد. به من امید و امنیت را یاد داد و با من همراه شد. از همدیگر آموختیم و صدها گره قدیمی را به کمک هم باز کردیم. چشمان مردانه عربی اش به من نیرو داد و حالا سالها بعد از آن روز اول ، من و محبوبم هنوز برای هم از تازه ها میگوییم و هنوز نکته هاست که به کمک یکدیگر کشف میکنیم و این است که شیرین ترین خاطره ام چشمان مهربان اوست
در میان آن هزاران نگاه آلوده، در بیزاری و فرار ، در نفس نفس زدنهای آخر ذهنم، آن وقت که داشتم دریچه هایش را محکم می بستم تا به درد خود و در عذاب بمیرد، درخشش مهربان چشمان او مرا خیره خود کرد. وقتی که به چشمانش لبخند زدم، همان را باز پس گرفتم، به همان سادگی. وقتی برایش حرف زدم و او با دقت به من گوش داد، نه تمسخر و نه انکار که ستایش در میان مهربانی چشمهایش موج میزد. وقتی که در مقابل چشمهایش از خطهای قرمز گذشتم، در تمام نا باوری هایم، نگاه او سرشار از احترام و تایید بود. وقتی که دستانش را گرفتم و بر لبانش بوسه زدم قدر دان ترین نگاه نصیبم شد... . محبوب من، آن روز که من غرق یاس در گریز بودم، پاک ترین و ارزنده ترین راه را، راه قلبش را برایم باز کرد. به من امید و امنیت را یاد داد و با من همراه شد. از همدیگر آموختیم و صدها گره قدیمی را به کمک هم باز کردیم. چشمان مردانه عربی اش به من نیرو داد و حالا سالها بعد از آن روز اول ، من و محبوبم هنوز برای هم از تازه ها میگوییم و هنوز نکته هاست که به کمک یکدیگر کشف میکنیم و این است که شیرین ترین خاطره ام چشمان مهربان اوست