تاراج هویت
نمکدان
یا
تاراج هویت
در مطلب "لحبیبی" از دو چیز پیش خدای خیالاتم گله کردم، از اینکه باید "بار گناه زن بودن وعرب اهواز بودن را با هم به دوش بکشم". میخواهم راجع به این کمی بنویسم
مردم من، مردم عرب اهواز- که خاک پاک اهواز از روزی که خود را شناخت سرزمین این مردم و پناهشان و همه زندگی شان بود- مردم ساده و مهربانی که از تمام دنیا چیزی را نمیخواستند و نمیشناختند جز طایفه شان و زمین های زراعی و نخلستان هایشان و کارون و جراحی و کرخه و شط العرب شان، روزگار مدیدی را به همین ها دلخوش بودند و سده ها را با همین ها سپری کردند....... تا اینکه یک روز نفت پیدا شد و خودتان تا آخر قصه نفت را میدانید، قصه ای که از کف دادن زمین ها و عوض شدن اسم شهرها و روستاها و ورود خارجی ها را که یک کلمه عربی نمیفهمیدند روایت میکند. چیزی که الان مهم است نه نفت است نه کارون و نه حتی این خارجی ها. مهم یک ملت است که خارجی را مهمان می داند و خودی. یک ملت که با سادگی خارجی را شریک آب و نان و نخلستانش میکند و آن خارجی با لطف زیاد و منت تمام به این ملت شناسنامه ای میدهد و هموطن خطابش میکند... اما ای کاش این پایان ماجرا بود، ای کاش خارجی مهمان میماند و به احترام میزبانی، این ملت مهربان را همانطور هموطن میدانست و ای کاش نمکدان نمیشکست. و این همانی است که به خاطرش به خدا شکایت کرده ام. آیا ملت من حقش این بود که بعد از آن همه مهمان نوازی خانه اش را از او بگیرند و هویت دروغینی برایش بسازند که او را یک ایرانی میداند اما کوچکترین حقوق شهروندی را از او سلب میکند... . یک ایرانی درجه دوم بودن درد من است... درد من و درد یک ملت، جز آنها که خواستند اصالت خود را بفروشند، زبان و فرهنگ و هویت اصیلشان را بدهند و در ازایش ایرانی تمام عیار و درجه یک شوند. اما من چه؟ من و سه میلیون نفر مثل من؟ من که زبانم را دوست دارم، شیوایی و لطافت و رساییش را میپرستم و آرزو دارم که کودکم نجیب محفوظ دوم باشد و بعدها صدایش را و صدای "کودکان محله" اش را به زبان مادرش و به زبان پدرش به گوش دنیا برساند. گناه من چیست؟ گناه من و ملت من و فرزندان این ملت چیست؟ مگر صدها خاطره تبعیض و تمسخر و تحقیر که در خیابان و مدرسه و بازار شکل گرفت از یاد کودکی من و هزاران من دیگر می رود؟ مگر ایمان و تقیه و صمد و خالد روزهای اول مدرسه را و کلمات نا مفهوم معلم خارجی و توهین هایش به خاطر عدم درکشان از آنچه میگفت را فراموش میکنند؟ مگر میشود فراموش کرد آن بیست های نگرفته وآن آفرین های نشنیده به خاطر جرم سنگین عرب بودن را؟
شاید اینها هم مهم نیست... ایمان و تقیه و صمد و خالد به هر حال بزرگ میشوند، اگر شانس یارشان باشد و در مدرسه نا مانوس و سرد خارجی ها دوام بیاورند در نهایت یاد میگیرند که خارجی را دست و پا شکسته حرف بزنند، حالا یا به دانشگاه میروند - تا آنچه را که هرگز نیاموخته اند(هویتشان را) به کلی از یاد ببرند- یا دختران خانه نشین و پسران دوره گردی میشوند که چیزی در توشه ندارند که آویزه گوش فرزندانشان کنند جز آنچه در مدرسه آموختند از تاریخ عظیم کشورشان "پارس"(که مطمئنا آن را هم خوب نفهمیده اند!!!) ... موضوع آنقدر ساده و مضحک جلوه میکند که حتی خودم هم از نوشتنش در تعجبم... اما حقیقت دارد، کودکان ملت من در مدرسه یاد میگیرند که چقدر بد است عرب بودن و چه افتخار آمیز است زیر سایه نژاد پاک آریا زیستن. خدایا...... هیچ کس هم نیست که به آنها بگوید و بفهماند که نه اینچنین نیست... پدران و مادران ساده عرب آنقدر درد در سینه دارند و آنقدر غم مبادا ها( که کودکشان گرسنه نماند، که در سرمای زمستان و گرمای تابستان دوام بیاورد، که بی لباس نماند...) تمام فکر و ذهنشان را مشغول کرده که دیگر گم شدن فرزندشان در هیاهوی تبعیض نژادی حتی دیگر مساله نیست (اگر زمانی بود). دیگراصلا مساله حتی عرب ماندن نیست! مساله زنده ماندن و دوام آوردن است و راهی برای نجات جستن از میان هزاران دستی که دراز شده تا گلوی این ملت را بفشارد و هزاران دندانی که تیز شده تا خونش را بمکد
............................این قصه سر دراز دارد
مردم من، مردم عرب اهواز- که خاک پاک اهواز از روزی که خود را شناخت سرزمین این مردم و پناهشان و همه زندگی شان بود- مردم ساده و مهربانی که از تمام دنیا چیزی را نمیخواستند و نمیشناختند جز طایفه شان و زمین های زراعی و نخلستان هایشان و کارون و جراحی و کرخه و شط العرب شان، روزگار مدیدی را به همین ها دلخوش بودند و سده ها را با همین ها سپری کردند....... تا اینکه یک روز نفت پیدا شد و خودتان تا آخر قصه نفت را میدانید، قصه ای که از کف دادن زمین ها و عوض شدن اسم شهرها و روستاها و ورود خارجی ها را که یک کلمه عربی نمیفهمیدند روایت میکند. چیزی که الان مهم است نه نفت است نه کارون و نه حتی این خارجی ها. مهم یک ملت است که خارجی را مهمان می داند و خودی. یک ملت که با سادگی خارجی را شریک آب و نان و نخلستانش میکند و آن خارجی با لطف زیاد و منت تمام به این ملت شناسنامه ای میدهد و هموطن خطابش میکند... اما ای کاش این پایان ماجرا بود، ای کاش خارجی مهمان میماند و به احترام میزبانی، این ملت مهربان را همانطور هموطن میدانست و ای کاش نمکدان نمیشکست. و این همانی است که به خاطرش به خدا شکایت کرده ام. آیا ملت من حقش این بود که بعد از آن همه مهمان نوازی خانه اش را از او بگیرند و هویت دروغینی برایش بسازند که او را یک ایرانی میداند اما کوچکترین حقوق شهروندی را از او سلب میکند... . یک ایرانی درجه دوم بودن درد من است... درد من و درد یک ملت، جز آنها که خواستند اصالت خود را بفروشند، زبان و فرهنگ و هویت اصیلشان را بدهند و در ازایش ایرانی تمام عیار و درجه یک شوند. اما من چه؟ من و سه میلیون نفر مثل من؟ من که زبانم را دوست دارم، شیوایی و لطافت و رساییش را میپرستم و آرزو دارم که کودکم نجیب محفوظ دوم باشد و بعدها صدایش را و صدای "کودکان محله" اش را به زبان مادرش و به زبان پدرش به گوش دنیا برساند. گناه من چیست؟ گناه من و ملت من و فرزندان این ملت چیست؟ مگر صدها خاطره تبعیض و تمسخر و تحقیر که در خیابان و مدرسه و بازار شکل گرفت از یاد کودکی من و هزاران من دیگر می رود؟ مگر ایمان و تقیه و صمد و خالد روزهای اول مدرسه را و کلمات نا مفهوم معلم خارجی و توهین هایش به خاطر عدم درکشان از آنچه میگفت را فراموش میکنند؟ مگر میشود فراموش کرد آن بیست های نگرفته وآن آفرین های نشنیده به خاطر جرم سنگین عرب بودن را؟
شاید اینها هم مهم نیست... ایمان و تقیه و صمد و خالد به هر حال بزرگ میشوند، اگر شانس یارشان باشد و در مدرسه نا مانوس و سرد خارجی ها دوام بیاورند در نهایت یاد میگیرند که خارجی را دست و پا شکسته حرف بزنند، حالا یا به دانشگاه میروند - تا آنچه را که هرگز نیاموخته اند(هویتشان را) به کلی از یاد ببرند- یا دختران خانه نشین و پسران دوره گردی میشوند که چیزی در توشه ندارند که آویزه گوش فرزندانشان کنند جز آنچه در مدرسه آموختند از تاریخ عظیم کشورشان "پارس"(که مطمئنا آن را هم خوب نفهمیده اند!!!) ... موضوع آنقدر ساده و مضحک جلوه میکند که حتی خودم هم از نوشتنش در تعجبم... اما حقیقت دارد، کودکان ملت من در مدرسه یاد میگیرند که چقدر بد است عرب بودن و چه افتخار آمیز است زیر سایه نژاد پاک آریا زیستن. خدایا...... هیچ کس هم نیست که به آنها بگوید و بفهماند که نه اینچنین نیست... پدران و مادران ساده عرب آنقدر درد در سینه دارند و آنقدر غم مبادا ها( که کودکشان گرسنه نماند، که در سرمای زمستان و گرمای تابستان دوام بیاورد، که بی لباس نماند...) تمام فکر و ذهنشان را مشغول کرده که دیگر گم شدن فرزندشان در هیاهوی تبعیض نژادی حتی دیگر مساله نیست (اگر زمانی بود). دیگراصلا مساله حتی عرب ماندن نیست! مساله زنده ماندن و دوام آوردن است و راهی برای نجات جستن از میان هزاران دستی که دراز شده تا گلوی این ملت را بفشارد و هزاران دندانی که تیز شده تا خونش را بمکد
............................این قصه سر دراز دارد