Ahwaz Feminism

عندما تموت أمرأة جميلة تفقد الكرة الارضية توازنها و يعلن القمر الحداد لمئة عام و يصبح الشعر عاطلا عن العمل - نزار قباني

Wednesday, April 08, 2015

Reunion with my old beloved blog!

OMG!


This is my first post after 8 years. And through all these years I did not have access to my blog.
Today, I put hours on recovering my account and I finally managed! How awesome is that?!!!
I am super happy :)Read more »

Tuesday, April 03, 2007

Hello Everybody

Unfortunately, I've been facing problems with my blogger account since my last post to the blog. I think there are still some problems that i should fix...
So, please do not stop visiting my weblog...
Thank you

Wednesday, December 27, 2006

کافی است که نگاه کنیم

کافی است که نگاه کنیم

کافی است که فقط به گذشته نگاه کنیم تا چند و چون یک سری حسابها را تا حدی درک کنیم. این البته یک حرف تازه نیست! همه می دانند که برخوردها، حرفها، عملکردها و در کل تجربه ها نشانه هایی هستند برای ما تا در موارد بعدی با دید باز تری به اطراف نگاه کنیم. مگر دنیا چیست؟ من که فکر نمیکنم غیر از رابطه بین پدیده ها چیز دیگری این دنیا را بسازد، کار ما این است که این رابطه ها را درک کنیم. به قول کوندرا هیچ چیز تصادفی نیست. و دقیقا اشکال کار ما جهان سومی ها"؟؟؟" این است که متوجه این رابطه ها نیستیم. نمی دانم تا کی می خواهیم بزرگترین رویداد های زندگی مان را به خواست خدا ربط بدهیم. ما دلیل پیروزی ها و شکستها و همه تجربه های تلخ و شیرین و خرد و ریز خود هستیم

می خواهم بگویم(به خودم) اگر اشتباهی می کنی و به خاطرش یک شب تا صبح را بیدار می مانی و به آن فکر می کنی و به اینکه اوضاع می توانست طور دیگری باشد، مقصر هیچ کس نیست غیر از خود تو. البته من وجود خیل عظیم دیسترکتر* ها را رد نمیکنم و این خود یک کتاب حرف برای گفتن دارد

کافی است که رابطه ها را درک کنیم، آن وقت هم دلیل رفتارهای دیگران برایمان واضح میشود و هم می نوانیم سیرپیشامد هایی را که به نتیجه خاصی منجر می شوند درک و حتی پیش بینی کنیم. برای من این فرصت دست داد که پیش بینی کنم اما استفاده نکردم، هم دوستی را رنجاندم و هم از خود خجالت زده شدم
___________________________________________________

*Distracter

Wednesday, November 29, 2006

Some little words with Dada

sleep calm

Who is the best grandma in the world? I wanna say that mine is the one. Actually was…. my dear grandma died today, today in the morning, as I have been informed, so may be she died last night or I don’t know… I miss her so much. She was the best. She’s the one who reared me, fed me, talked to me, oh God, I loved her so much.
Thousands of my childhood memories are deeply colored with her memories. She is the one who taught me how to understand other people, how to love people, how to respect them. She’s the one who taught me how to be silent when the anger might destroy every thing. My dear dear grandma taught me to be kind, though I could never be like her in patience and kindness. She was kind. Can I ever forget all her maternal looks, smiles, and words? She never ate before I did. She never slept before I did. She loved me, I know. And now she is dead. I can’t believe it. I can’t help crying. I can’t help remembering, remembering her, remembering all my beautiful memories with her. All those gloomy days of war and she was with me, she hugged me and never let me fear anything, kept me secure and laughed with my childish laughter. I can’t help remembering her kind, pretty face. I feel her here, near to me, and I’ am sorry.
Oh, grandma I’m sorry, I’m sorry that I didn’t stay more with you last summer. I’m sorry that I called you up and you were asleep and I didn’t call once again latter. I’m sorry that I never told you how much I loved you. I’m sorry that you were great and I failed to notice.
I’m sorry grandma, for this poor little girl who always understands about great feelings just after it’s too late. Tonight I’ll come to your tomb, to cry on my poorness, that I lost you, and it’s too late to do anything. Oh god, I wish I could believe that he exists and can look after you so that you could be happy and fear nothing. But you sleep calm there because there’s nothing anymore to be worried for.
Oh, my dearest…, were you afraid when it came the moment to say goodbye to this nasty world? If you were, I’m awfully unlucky, that I couldn’t be there with you to talk to you to make you give me of those calm, beautiful smiles, that are typical of you, and to make you get calm and...
Are you going to forget me? I do not blame you if you do, because I did that to you, and I was not ever ashamed. I am now… but it’s too late, too late…

Forgive me for every thing. Forgive me my dearest
I loved you; always I loved you. I’m sorry I didn’t tell you, I’m sorry my dearest. Sleep calm, God bless you, you were too great to stay here, I know. God bless you…

Thursday, November 23, 2006

God does not exist
*
*
*
for my nation

Tuesday, September 19, 2006

تاراج هویت

نمکدان
یا
تاراج هویت
در مطلب "لحبیبی" از دو چیز پیش خدای خیالاتم گله کردم، از اینکه باید "بار گناه زن بودن وعرب اهواز بودن را با هم به دوش بکشم". میخواهم راجع به این کمی بنویسم
مردم من، مردم عرب اهواز- که خاک پاک اهواز از روزی که خود را شناخت سرزمین این مردم و پناهشان و همه زندگی شان بود- مردم ساده و مهربانی که از تمام دنیا چیزی را نمیخواستند و نمیشناختند جز طایفه شان و زمین های زراعی و نخلستان هایشان و کارون و جراحی و کرخه و شط العرب شان، روزگار مدیدی را به همین ها دلخوش بودند و سده ها را با همین ها سپری کردند....... تا اینکه یک روز نفت پیدا شد و خودتان تا آخر قصه نفت را میدانید، قصه ای که از کف دادن زمین ها و عوض شدن اسم شهرها و روستاها و ورود خارجی ها را که یک کلمه عربی نمیفهمیدند روایت میکند. چیزی که الان مهم است نه نفت است نه کارون و نه حتی این خارجی ها. مهم یک ملت است که خارجی را مهمان می داند و خودی. یک ملت که با سادگی خارجی را شریک آب و نان و نخلستانش میکند و آن خارجی با لطف زیاد و منت تمام به این ملت شناسنامه ای میدهد و هموطن خطابش میکند... اما ای کاش این پایان ماجرا بود، ای کاش خارجی مهمان میماند و به احترام میزبانی، این ملت مهربان را همانطور هموطن میدانست و ای کاش نمکدان نمیشکست. و این همانی است که به خاطرش به خدا شکایت کرده ام. آیا ملت من حقش این بود که بعد از آن همه مهمان نوازی خانه اش را از او بگیرند و هویت دروغینی برایش بسازند که او را یک ایرانی میداند اما کوچکترین حقوق شهروندی را از او سلب میکند... . یک ایرانی درجه دوم بودن درد من است... درد من و درد یک ملت، جز آنها که خواستند اصالت خود را بفروشند، زبان و فرهنگ و هویت اصیلشان را بدهند و در ازایش ایرانی تمام عیار و درجه یک شوند. اما من چه؟ من و سه میلیون نفر مثل من؟ من که زبانم را دوست دارم، شیوایی و لطافت و رساییش را میپرستم و آرزو دارم که کودکم نجیب محفوظ دوم باشد و بعدها صدایش را و صدای "کودکان محله" اش را به زبان مادرش و به زبان پدرش به گوش دنیا برساند. گناه من چیست؟ گناه من و ملت من و فرزندان این ملت چیست؟ مگر صدها خاطره تبعیض و تمسخر و تحقیر که در خیابان و مدرسه و بازار شکل گرفت از یاد کودکی من و هزاران من دیگر می رود؟ مگر ایمان و تقیه و صمد و خالد روزهای اول مدرسه را و کلمات نا مفهوم معلم خارجی و توهین هایش به خاطر عدم درکشان از آنچه میگفت را فراموش میکنند؟ مگر میشود فراموش کرد آن بیست های نگرفته وآن آفرین های نشنیده به خاطر جرم سنگین عرب بودن را؟
شاید اینها هم مهم نیست... ایمان و تقیه و صمد و خالد به هر حال بزرگ میشوند، اگر شانس یارشان باشد و در مدرسه نا مانوس و سرد خارجی ها دوام بیاورند در نهایت یاد میگیرند که خارجی را دست و پا شکسته حرف بزنند، حالا یا به دانشگاه میروند - تا آنچه را که هرگز نیاموخته اند(هویتشان را) به کلی از یاد ببرند- یا دختران خانه نشین و پسران دوره گردی میشوند که چیزی در توشه ندارند که آویزه گوش فرزندانشان کنند جز آنچه در مدرسه آموختند از تاریخ عظیم کشورشان "پارس"(که مطمئنا آن را هم خوب نفهمیده اند!!!) ... موضوع آنقدر ساده و مضحک جلوه میکند که حتی خودم هم از نوشتنش در تعجبم... اما حقیقت دارد، کودکان ملت من در مدرسه یاد میگیرند که چقدر بد است عرب بودن و چه افتخار آمیز است زیر سایه نژاد پاک آریا زیستن. خدایا...... هیچ کس هم نیست که به آنها بگوید و بفهماند که نه اینچنین نیست... پدران و مادران ساده عرب آنقدر درد در سینه دارند و آنقدر غم مبادا ها( که کودکشان گرسنه نماند، که در سرمای زمستان و گرمای تابستان دوام بیاورد، که بی لباس نماند...) تمام فکر و ذهنشان را مشغول کرده که دیگر گم شدن فرزندشان در هیاهوی تبعیض نژادی حتی دیگر مساله نیست (اگر زمانی بود). دیگراصلا مساله حتی عرب ماندن نیست! مساله زنده ماندن و دوام آوردن است و راهی برای نجات جستن از میان هزاران دستی که دراز شده تا گلوی این ملت را بفشارد و هزاران دندانی که تیز شده تا خونش را بمکد
............................این قصه سر دراز دارد

Sunday, September 17, 2006

A poem by Ghada Samman


من كتاب "الرقص مع البوم" للكاتبة والاديبة العربية غادة السمّان

سيرة ذاتية لبومة عربية

ولدتُ مرات عديدة

ولدتُ على عمود احراق الساحرات
ولدتُ في الصحراء في حضن السراب
ولدتُ في صدفة في قاع البحر
ولدتُ على غصن شجرة له أفعي و تحته تمساح و مستنقع
ولدتُ في العرس
ولدتُ في المقبرة تحت الثلج
ولدتُ على عتبة محكمة تفتيش
ولدتُ في القطارات و الطائرات و قاعات ترانزيت المطارات
ولدتُ في العصر الحجري
ولدتُ على شاشة الانترنت
ولدتُ آلاف المرات و احترقت

و خرجت من رمادي لأجرب موتاً جديداً كل مرّة
و حين تضم امرأة عربية إلى صدرك
بين ميتة و أخرى من ميتاتها
فانت لا تضم اليك امرأة
بل تاريخ مجرّة
من المباهج و الأحزان, والاستمرارية رغم كل شيء
......
بارها متولد شدم
روی ستونهای سوزاندن ساحره ها
در صحرا در آغوش سراب
درون صدفی در قعر دریا
و روی شاخه درختی که مار داشت و زیرش تمساحی و مردابی

در عروسی متولد شدم
و در گورستانی زیر برفها
و روی پله های دادگاه تفتیش
در قطارها و هواپیماها و سالنهای ترانزیت فرودگاهها متولد شدم
در عصر حجر متولد شدم
و روی صفحه های اینترنت

هزاران بار متولد شدم و سوختم
و از خاکسترم برخاستم تا هربار مرگ جدیدی را تجربه کنم.

و آنگاه که زن عربی را به آغوش میکشی
در فاصل میان دو بار از بارها مردنش
بدان که آنچه در آغوش داری نه یک زن
که تاریخی طولانی است
از شادیها و غمها، وباز هم استمرار


ترجمة رانيا